امروز یک حرف خیلی بدی زدم که بعدش واقعا ناراحت شدم .
یک نفر آمد پیشم کلاه گذاشته بود سرش به حالت مسخره گفتم چرا کلاه گذاشتی بنده خدا گفت بخاطر شیمی درمانی موهام ریخته واقعا خیلی ناراحت شدم خیلی .
مامان گیر داده به فیلم نقی میگه خاله نقی دیدی هی به ارسطو میگه زن بگیر تو چرا نمیگیری . گفتم باشه میگیرم نگران نباشید.
امروز دقیقا ده سال که آمدم کنگان با هزاران هزار تلخی و شیرینی کار کردم زندگی داره میگذره هنوز هم مجردم برنامه خاصی ندارم باید دید چه میشه اوضاع
چند روز پیش رفته بودم. روستا سر بزنم اونجا راحت نبودم بنده خدا مادرم خیلی تلاش کرد به من خوش میگذره ولی مودم راحت نبودم یعنی شبیه زندان بود برام این روزها دقیقا نقطه بحرانی زندگیم انگار نوک کوه وایسادم میخوام یک سمت بیفتم ولی زندگی خیلی جالب تمام لحظه ها که میگذره فکر آینده هستی در حالی که واقعا در آینده هم میشه زندگی کرد ولی واقعا یعنی میشه ؟