دیشب ۲۷ اردیبهشت خبری بهم دادن که واقعا برام سخت بود دختری که خواستگاریش رفته بودم دیشب گفت ازدواج کرده با یک پسر کم سن تر از خودش و نظامی هم هست من چرا باید این وضعیت داشته باشم واقعا چرا
دیروز ۱۳ اسفند ساعت یازده و بیست و یک دقیقه مدیر کارگاه از هویزه بهم زنگ زد که نیاز داریم بهت برای اهواز . دیروز خیلی روز بدی بود برام بغضم گرفت خیلی بد بود حالم رفتم دستشویی گریه کردم گفتم نکنه من ببرن محل کار اونجا کار اینجا از دست بدم
این خاطره الان مینویسم که یادم باشه یک ماه دیگه وضعیت من و
امروز دوستم زنگ زد با امام رضا صحبت کنم نمیتونستم حرف بزنم فقط گفتم تمام رضا کمکم کن