لاک پشتی لب برکهای نشسته بود، عقربی نزدش آمد، سلام بلند بالائی کرد و گفت:
رفیق میخواهم خواهشی از تو بکنم و آن اینست که مرا بر پشت خود سوار کنی و به آنطرف برکه برسانی.
لاک پشت گفت:
تو نیش زهرآگین داری، آمدیم ترا کول کردم تو هم مستیت کشید که نیشی بر تن نازک من بزنی آن وقت چه کنم؟
عقرب گفت: ممکن نیست تو به من خوبی کنی و من عوضش به تو نیش بزنم؟
لاک پشت گفت: بسیار خب، بر پشت من سوار شو.
عقرب سوار شد و لاک پشت شناکنان میرفت که ناگهان عقرب نیشی بر پشت او زد. لاک پشت گفت: دیدی بر قولت وفا نکردی. عقرب نیش دوم را زد و گفت:
نیش من نه از ره کین است اقتضای طبیعتم این است.
لاک پشت هم زیر آب رفت پس از مدتی سرش را بیرون آورد و گفت: چگونه بود؟ عقرب گفت: نزدیک بود خفه بشوم.
لاک پشت گفت: رفتن زیر آب نه از غرض است ترک عادت موجب مرض است و مجددا زیر آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد..