دوست خوبم
دوست خوبم

دوست خوبم

میخواهم طلاقش دهم

پای همسرم کوتاه است میخواهم طلاقش دهم
مرد جوان عجله داشت تا زودتر به پرونده‌اش رسیدگی شود. هنوز دو سال از تاریخ ازدواجش نمی‌گذشت که دادخواست «فسخ نکاح» داده بود و می‌خواست از همسرش جدا شود. دلیلی که برای دادخواستش ارائه داده بود «کوتاهی پای چپ» همسرش بود؛ دلیلی که بیشتر به یک بهانه شباهت داشت.
«نادر» از اول وقت جلوی شعبه 276 دادگاه خانواده کشیک می‌کشید، هر از چند گاهی به ساعتش نگاه می‌کرد و جملاتی را زیر لب تکرار می‌کرد. وکلای دو طرف و همسرش هنوز وارد مجتمع نشده بودند. وقت رسیدگی آنها ساعت 30‌: 11 بود و هنوز چند دقیقه با موعد مقرر فاصله داشت. با خودش کلنجار می‌رفت که دارد کار درست را انجام می‌دهد. زیر لب می‌گفت: «باید از اول راستش را می‌گفت... من چه گناهی کرده‌ام... اصلاً ما به هم نمی‌خوریم...»
در دنیای خودش غرق بود که دستی به شانه‌اش خورد. وقتی برگشت وکیل همسرش را دید، بلافاصله سلام کرد و سرش را پایین انداخت. آقای وکیل جواب سلامش را داد و صبح بخیر گفت. بعد طوری که کسی نشنود، زیر گوش نادر گفت: «به نظرم استدلالی که در دادخواست مطرح کردید، از نظر انسانی درست نیست. البته شما می‌توانید هر ادعایی را طرح کنید، اما به نظرم روش درست این است که با همسرتان روراست باشید و دوستانه مصالحه کنید. این موضوع را خارج از موضوع موکلم و کاملاً دوستانه مطرح کردم. ببخشید.»
نادر خواست چیزی بگوید که به لکنت افتاد و در همان لحظه همسرش «الهام» وارد راهروی دادگاه شد و از گفتن چیزی که در ذهن داشت امتناع کرد. وکیل خودش هم از راه رسید و هر 4 نفر روی نیمکت‌های مقابل شعبه 276 نشستند تا برای آغاز جلسه دادرسی دعوت شوند.
زن و شوهر در دو نیمکت مقابل هم نشسته بودند و یکدیگر را زیر نظر داشتند. ازدواج نادر و الهام به تابستان دو سال پیش باز می‌گشت. نخستین دیدار آنها در یک بوتیک اتفاق افتاده بود، جایی که نادر فروشنده بود و الهام خریدار. مثل همه معاملات معمول لباسی فروخته و پولی در ازای کالا گرفته شد، اما پارگی درز آستین زن را وادار کرد به فروشگاه بازگردد و اعتراض کند. نادر همانجا از روحیه جسور الهام خوشش آمد و به بهانه تعویض لباس شماره‌اش را گرفت. چند تماس تلفنی و یکی دو ملاقات باعث شد به الهام پیشنهاد ازدواج دهد و بعد از چند بار رفت و آمد و واسطه فرستادن در نهایت «بله» را گرفت. آن روز نادر فکر می‌کرد بهترین دختر شهر را برای ازدواج انتخاب کرده است، اما حالا نظرش عوض شده بود.
در نگاه الهام، نادر مرد خوبی بود، اما بهترین مرد تهران نبود، او امتیازهایی داشت که می‌توانست روی او در آینده حساب کند و از همه مهمتر به همسرش ابراز علاقه می‌کرد. با این حال حساب یک چیز را نکرده بود. نادر دمدمی مزاج بود و درباره مسائل مختلف هر روز نظرش عوض می‌شد. کافی بود یک نفر از چیزی تعریف کند، نادر به‌سرعت دنبال آن می‌رفت تا به دستش آورد و بعد از دو روز دوباره نظرش را تغییر می‌داد. در آن دو سال زندگی مشترک چند بار آپارتمان عوض کرده بودند و 10 مرتبه دکوراسیون خانه را تغییر داده بودند. وقتی الهام به این موضوع فکر می‌کرد که همسرش برای جدایی کوتاهی پایش را بهانه کرده، بشدت حرص می‌خورد و عصبانی می‌شد ولی چاره‌ای نداشت و تنها افسوس می‌خورد که راه زندگی آنها در آن روز به دادگاه ختم شده بود.
وقتی نوبت رسیدگی به پرونده زوج جوان رسید هر دو با وکلای‌شان در دادگاه حاضر شدند و مقابل قاضی «غلامرضا احمدی» نشستند. قاضی ابتدا به پرونده آنها نگاهی انداخت. وکیل نادر در دادخواست‌اش نوشته بود: «از آنجا که در عقد نکاح، اصل بر صحت و سلامت زوجین است، درخواست فسخ نکاح بر اساس صحت و سلامت نداشتن و تدلیس زوجه را دارم...»
قاضی احمدی نگاهش را از پرونده برداشت و از مرد جوان پرسید: «همسر شما دقیقاً چه موضوعی را از شما پنهان کرده است که درخواست فسخ نکاح داده‌اید؟»وکیل نادر خواست توضیح دهد که قاضی اشاره کرد، خود مرد در این مورد حرف بزند.نادر بلند شد و گفت: «آقای قاضی، در دوره آشنایی، خواستگاری و حتی نامزدی نه خود الهام و نه خانواده‌شان در مورد کوتاه بودن پای چپ ایشان حرفی نزده بودند. بنابراین من حق خودم می‌دانم که درخواست باطل شدن ازدواجمان را داشته باشم...»الهام طاقت نیاورد، در همان لحظه حرف همسرش را قطع کرد و گفت: «بعد از دو سال زندگی تازه یادت افتاده که یک پای من کوتاهتر است. پدر و مادر من پزشک هستند و اگر مشکلی داشتم حتماً اقدامی در این مورد کرده بودند. آن روز که گفتم ما به درد هم نمی‌خوریم نظرت این نبود. حالا برای 18 میلی متر کوتاه بودن یک پا شکایت کرده ای؟ خب مثل یک مرد بگو دوستت ندارم و می‌خواهم جدا شوم. این کارها دیگر چیست؟»در همین لحظه وکیل الهام برگه‌ای را به قاضی داد که در متن آن توضیح داده شده بود؛ «زن جوان در دوره کودکی چند بار عمل جراحی داشته و این مشکل یک بیماری ژنتیکی نیست.» قاضی احمدی در ادامه جلسه سعی کرد به مرد جوان در مورد ارزش‌های واقعی یک زندگی مشترک توضیح دهد. در مورد گذشت و همدلی حرف زد و به پرونده‌ دیگری که واقعاً راهی جز طلاق برای آنها وجود ندارد اشاره کرد. اما نادر پایش را در یک کفش کرده بود که نمی‌تواند با این زن زندگی کند. در همین هنگام وکیل الهام به موکلش گفت: «به نظرم همه این بازی‌ها برای آن باشد که کمترین هزینه را در طلاق بپردازد. به هر حال اگر دادخواست طلاق می‌داد باید جدا از مهریه نیمی از اموال و اجرت المثل و باقی مطالبات شما را هم پرداخت می‌کرد...»
قاضی احمدی حرف وکیل زن را ناخواسته شنید و بلافاصله گفت: «در شرایط فعلی باید پزشکی قانونی در مورد صحت ادعای «خواهان» نظر بدهد. اما در مورد مهریه و سایر مطالبات شرایط خاصی وجود دارد که بعد از این مرحله باید به آن پرداخت.»
چند دقیقه بعد زن و شوهر جوان و وکلا از اتاق خارج شدند. الهام بغض کرده و دلشکسته بود، داشت به این موضوع فکر می‌کرد که حتی در دوره مدرسه همشاگردی‌هایش در مورد کوتاهی پای چپش چیزی نگفته و مسخره‌اش نکرده بودند. حالا مرد زندگی‌اش روی این نقطه انگشت گذاشته بود و او را می‌رنجاند. در دلش خوشحال بود که قبل از بچه‌دار شدن، نادر چهره واقعی‌اش را نشان داده است.

دوستان لطفا آخرین نفر نباشید

زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ...

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم !
چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم !
گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم !
چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم !

دوستان لطفا آخرین نفر نباشید.:neutral_face: خدای عزیزم.

"شخصی که داره اینو میخونه مهربونه و من بهش افتخار میکنم لطفا بذار به بهترین نحو زندگی کنه و خوشبخت و سعادتمندش کن و بیامرزش "

نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است



لاک پشتی لب برکه‌ای نشسته بود، عقربی نزدش آمد، سلام بلند بالائی کرد و گفت:
رفیق میخواهم خواهشی از تو بکنم و آن اینست که مرا بر پشت خود سوار کنی و به آنطرف برکه برسانی.
لاک پشت گفت:
تو نیش زهرآگین داری، آمدیم ترا کول کردم تو هم مستیت کشید که نیشی بر تن نازک من بزنی آن وقت چه کنم؟
عقرب گفت: ممکن نیست تو به من خوبی کنی و من عوضش به تو نیش بزنم؟
لاک پشت گفت: بسیار خب، بر پشت من سوار شو.
عقرب سوار شد و لاک پشت شناکنان میرفت که ناگهان عقرب نیشی بر پشت او زد. لاک پشت گفت: دیدی بر قولت وفا نکردی. عقرب نیش دوم را زد و گفت:
نیش من نه از ره کین است اقتضای طبیعتم این است.
لاک پشت هم زیر آب رفت پس از مدتی سرش را بیرون آورد و گفت: چگونه بود؟ عقرب گفت: نزدیک بود خفه بشوم.
لاک پشت گفت: رفتن زیر آب نه از غرض است ترک عادت موجب مرض است و مجددا زیر آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد..

ازدواج

خبری نیس

سلام

سلام صبح بخیر