دوست خوبم
دوست خوبم

دوست خوبم

اتفاقات امروز

امروز چند تا اتفاق افتاد .خواستم برم روستا به داداشم زنگ زدم کجایی من ببری روستا گفت دیگه نباید بری آخه زن داداش مادرم اذیت کرده افتاده بیمارستان .من از اول گفتم این زن خیلی موزی گفتن نه آخه روبرو خوب و لی پشت سر حسابی میزنه . اتفاق دوم هم  سکته مغزی پسر عمه بود بنده از روزی که زن گرفت خوشی ندید اخه خانواده زنش معتادش کردن این هم تمام سرمایه زندگیش به باد داد الان هم تهران نگهبان بود خدا شفاش بده بعدش شفا همه مریض ها

نظرات 1 + ارسال نظر
مارال پنج‌شنبه 11 مهر 1398 ساعت 21:29 https://mypersonalnotes.blogsky.com/

انگار فقط برای پست آخرت میشه نظر گذاشت و همه غیر فعال شدن . اون کبابی که دادی به کارگرها عالی بود انگار خودم خورده باشم مزه داد بهم . خدا میدونه چند وقت بوده گوشت نخورده بودن بیچاره ها
پشیمونی هم یه جزیی از زندگیه چون میگن که همه جا اول درس میدن بعد امتحان میگیرن اما زندگی اول امتحان میگیره بعد درس میده
رکود توی زندگی پیش میاد ولی نباید بگذاری زیاد بمونه . کم کم ازش بیا بیرون سنگ بزرگ علامت نزدنه . یه برنامه بگذار بعد یه کار دیگه درست کن برای خودت و رکود رو از بین ببر
مرسی که بهم سر میزنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.