دوست خوبم
دوست خوبم

دوست خوبم

سفر به همراه دوست دختر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر به شیراز و دیدن لیلا و فهمیه

روز جمعه هفته گذشته ک فکر کنم 20 اسفند بود عقد برادر زادم ولی من بخاطر اینگه از پسره خوشم نیامد و  برای اینگه مراسم عفدش نرم مجبور شدم  برم شیراز که بعدش برم سرکار .

صب ساعت شش صب رسیدم شیراز و رفتم باغ ارم تا نزدیک نه شد که لیلا زنگ زد و گفت وایسا من کار بانکی تمام شد میام پیشت .

ساعت حدود ده بود که لیلا امد و با هم رفتیم تو شهر .این بگم که ماشبن دوستش گرفته بود . یکم رفتیم که رفت بستنی فالوده گرفت  و بعدش رفتیم باغ شازده و رفتیم موزه که خلوت بود بعدش رفتیم تو باغ کنار موزه نشینیم متاسفانه صندلی تازه روغن زدن که شلوارم روغنی شد .

بعدش با هم رفتیم یک باربکیو ک ۶۲۵ هزار هرینش شد.

دیکه داشت غروب میشد و لیلا گفت ببرمت ترمینال نزدیک ترمینال وایساد و گفت از دست ناراحتم مجتبی چرا وقتی سوار ماشین شدی بهم دست ندادی  گفتم من چ میدانم  خیالی میکردم ناراحت مییشی دیگ یکم بودسیدمش و رفتم ترمینال برگشتم به محل کار.

فهمیه برعکس لیلا یک دختر ک ده سال میشه باهاش دوستم از طریق مجازی یک بسته نان خرمایی کرمانشاه براش برام فقط بهش دست دادم کلا دختر با اخلاقی 

وارد بازی بدی شدم

بعد از 36 سال سن مهرماه بود اتفاقی  تو اینستا با یک خانم اشنا شدم الان چند ما هر ماه بیش از 3 ساعت تو راه هستم که برم دیدن خانم  هر بار رفتن هم نزدیک دو میلون هزینه داره دست خودم نیست نمیدانم چرا اینجور شدم اصلا وضع زندگیم چه میشه یک زندگی بی برنامه دارم 

دوست خوب هرگز فراموش نخواهد شد

تو راه بودم  یکدفعه  به محل رسیدم که  قبل تو این  محل  به دوستم. زنگ زدم  باهاش صجبت کردم. زندگی. چه زود میگذره و تو این گذر  زندگی. با دوستان. اشنا میشیم  ک  بخشی از زندگی ما هستن  این دوستم ک  میگم خانم  تیموری بودن که. بهترین لحظات عمر جوانیم باهاش ارتباط داشتم فقط ارتباط تلفنی  در موردش بگم یک دختر مهربان و صبور در مدت 4 سال که باهاش دوست بودم یک بار عصبانیت ازش ندیدم . خانم تیموری رواشناس بودن همیشه هم من. راهنمایی میکردن  من قلبا حرفاش قبول داشتم ولی  دوست داشتم باهاش لج. کنم  جدیدا گفتند که ازدواج گردن و ارتباط ما قطع شد . قلبا ارزوی خوشبختی براش دارم  و انشالا به زودی صاحب بچه بشه.


بعد از مدت ها آمدم بنویسم .

این بگم امروز گوشی که خریدم ب دستم رسید و اولین خاطره دارم با اون می‌نویسم . زندگیم  همون‌جوری داره میگذره .کار جدیدم هم  مشغول  میگذره دیگه . الان کم‌کم دارم احساس تنهایی میکنم اون زمان که با دخترها دوست بودم همش پیام میدادم و زنگ میزدم گذشت الان تنها شدم . باید تصمیم بگیرم .